پشت ميزي قهوهاي رنگ نشسته بود، قهوهاي تيره.خسته بود، خسته، كه حكايت از آفيش كاري شبانه داشت، ولي لبخند را فراموش نميكرد. چشمانش را بست، باز كرد و درست در يك لحظه آن آدم خسته به مردي آماده گفتوگو مبدل شد كه انگار نه انگار ساعتها كار را پشت سرگذاشته است.
روزنامه ایران: پشت ميزي قهوهاي رنگ نشسته بود، قهوهاي تيره.خسته بود، خسته، كه حكايت از آفيش كاري شبانه داشت، ولي لبخند را فراموش نميكرد. چشمانش را بست، باز كرد و درست در يك لحظه آن آدم خسته به مردي آماده گفتوگو مبدل شد كه انگار نه انگار ساعتها كار را پشت سرگذاشته است و گفت: «ترجيح ميدهم به جاي صحبت كردن صرف، حول و حوش سينما، گپي در فضاي جامعه شناسي ولي مرتبط با حال و هواي جوانها داشته باشيم.
نگاهي به جوانهاي كشور كه در اين چند سال به دلايل مختلف اين كشور را ترك كردند، رفتند، بعضي ماندند و بعضي بازگشتند يا درحال بازگشتند...با توجه به اينكه من نيز به دلايلي راهي رفتن از ديار شدم ،غربت نشين شدم، هر روز گامهايم ميگفت كه برگرد ولي نميشد!، فضا نبود، شايد نفس نبود! نفس براي تنفس در فضاي هنر ديوارها افسرده ات ميكرد...
ولي به محض ديدن يك روزنه، يك نشانه اميد، بيدرنگ بازگشتم چون تصورم اين است كه شرايط به صورتي هست كه بشود در وطن بود نه در غربت...»
شرايط اين روزها هست؟
شرايط! (كمي مكث) بهتر است بگويم اميدواري هست و اين اميدواري بذر اصلي است.
شما تمايل به سخن گفتن در اين فضا داريد و من يك پيشنهاد، پيشنهادي كه با اين نظر و خواست اينگونه گفتوگو به اينجا، به دفتر كار شما آمدم تا گپي نه چندان جدي اما جدي!داشته باشيم، پيشنهادم را بگويم شايد مقبول بود و مسير همان گونه كه هر دو تمايل به صحبت داريم طي شد؟
بفرماييد.
من آمده بودم كه با هنرمندي صحبت كنم هم نسل خود، تقريباً همسن و سال هم، آمده بودم تا گپي بزنم در دنياي حرفهاي و غير حرفهاي با «بهرام رادان»، بازيگري كه تواناست و قدرت خلاقيت خود را در آثارش به رخ كشانده.ميخواستم تصور كنيد اين گفتمان يك گپ اتفاقي است، دو مسافر يك قطار، دو هم نسل از يك كشور، اتفاقي پشت ميز كافه ترن، رو به روي هم قرار گرفتهايم، مسيري در مقابل است و زماني در اختيار، فضاي گپي حين نوشيدن چاي پشت يك ميز قهوهاي تيره با يك هم نسل كه شما را ميشناسد، شناختي برگرفته از پرده سينما، صحبتي يك ساعته در مسيري در حال حركت و گفتن از كودكي، نوجواني، جواني، روزهايي كه گذشت، روزهايي كه پيش رو است،سينما، هنر، رفتن از ايران و حالا بازگشتن...
باشه. اين هم ميشود همان گفتوگوي غير يك سويه كه من نيز خواستار بودم، پس چاي را بنوشيد...
از خودتان بگوييد ولي نه آنقدر كليشهاي كه از شما خوانده و شنيدهايم، چه شد هنر شد حرفه شما و از ميان اين همه شاخههاي اين فضا، هنر تصوير، انتخاب «بهرام رادان» شد؟ شايد اولين قدم براي حضور در اين عرصه را خودتان برنداشتيد و آنچنان كه گفته شده است و شنيدهايم <تقدير> شما را به اين وادي كشاند ولي گامهاي بعدي هدف شما بود و انتخاب شما، چرا ماندن در سينما و بازيگري؟
من دراين دنيا افتادم. همه چيز ابتدا برايم شوخي بود، ولي كم كم همين شوخي برايم جدي شد، انتخاب كردم در فضاي بازيگري بمانم و تازه آن زمان بود كه رفتم براي آموختن علم و تكنيك اين حرفه.
گفتيد افتاديد دراين فضا؟ چه شد؟ چه كسي يا چه ماجرايي باعث شد؟
سربازي را تمام كرده بودم، دانشگاه تازه قبول شده بودم.
رشته مديريت بازرگاني؟
بله، روزهاي آخر سربازي بود، يك نفر در يك جايي در يك مكاني اين جرقه را در من به وجود آورد.
چقدر مجهول! كمي از اين يك نفر و يك جا و مكان بگوييد.
بشدت مجهول است،جزو رازهاي زندگيم است كه بعدها از آن خواهم گفت.
حالا چرا بعدها! چرا الان نه؟
(خنده) شنيديد اسناد سازمانهاي «سيا» و «ام آي سيكس» را ميخواهند فاش كنند ميگويند 35 سال بعد رازهاي اين ماجرا يا آن ماجرا را خواهيم گفت، اين هم در حد «ام آي سيكس» است.
اصلاً حالا از اين ماجرا بگذريم.
داشتم ميگفتم، خلاصه يك نفر وقتي 19 سالم بود مرا ديد و گفت:«چقدر به تو ميخورد بازيگر شوي» من اين جمله را آن زمان تنها شنيدم و از كنارش گذشتم. ظهر همان روز سر ميز ناهار به مادر و پدرم گفتم: «يك بنده خدايي امروز به من گفت به تو چقدر ميآيد كه هنرپيشه شوي»
اين آدم كه انگار سرنوشت شما را با اين يك جملهاش رقم زد از قبل ميشناختيد؟
نه ناشناس بود. براي كاري به يك ادارهاي رفته بودم و او در آنجا مرا ديد و اين جمله را گفت.
خلاصه زمان گذشت و باز اتفاقي از روي يك آگهي روزنامه زنگ زدم به كلاس بازيگري كه اين تماس هم براي خود قصهاي دارد.
چقدر اين تماس با كلاس بازيگري با جرقه اولي كه آن فرد ناشناس زده بود فاصله زماني داشت؟
يك ماه و نيم.
تازه اين تماس تلفني با كلاس بازيگري هم اتفاقي بود. در نيازمنديهاي روزنامه دنبال چيزي بودم، زنگ زدم به محلي كه ميخواستم وسيله مورد نظر خود را خريداري كنم ولي تلفنشان اشغال بود، منتظر بودم تلفنشان آزاد شود كه چشمم افتاد به آگهي يك آموزشگاه بازيگري، و يك دفعه دستم روي دكمههاي تلفن شروع به حركت كرد،منشي آموزشگاه كه تلفن را برداشت گفتم: «درسته كه همه فكر ميكنند هر فردي ميرود آموزشگاه بازيگري، هنرپيشه ميشود؟» طرف برگشت گفت:«شما اصلاً از صدات معلومه بازيگري!» گفتم «راست ميگي؟» گفت« آره بابا...» خلاصه با چرب زباني ترغيبم كرد در كلاس بازيگري اسم نويسي كنم و همين شد كه رفتم و شاگرد آن آموزشگاه شدم.
چه زماني بود، يعني يادتان هست چه فصلي بود؟
همين موقعها بود، پائيز بود، اواسط مهرماه سال 1378
چه سريع بازيگر شديد چون اولين فيلم خود را در همان سال بازي كرديد؟
بله، واقعاً، اتفاقاً عيد قربان هم كه همين چند روز پيش بود. ما آن سال روز عيد قربان فيلم را كليد زديم.
رفتم كلاس بازيگري، چند روز بيشتر نگذشته بود من و چند نفر ديگر را بردند در يك اتاق شيشهاي تا چند مرد كه آمده بودند براي انتخاب بازيگر ما را ديده و انتخاب كنند.
چرا اين شكلي؟! مثل زندانيها كه پشت شيشه ميايستند تا انتخاب شوند!
نه! نه! مثل اين خانه قديميها بود كه بالكن بزرگ دارند با پردههاي بلند، آن روز پرده اتاق كلاس را كنار زده بودند و آن افراد از پشت شيشه ما را نگاه ميكردند، سه نفر از ما را در نهايت با انگشت نشان دادند كه معناي انتخابمان را داشت. بعد رفتيم اتاق روابط عمومي، آنجا بود كه متوجه شديم آقاياني كه ما را انتخاب كردند از يك پروژه فيلمسازي آمدهاند و ما پسنديده شديم و براي تست بازيگري در آن پروژه معرفي شديم.
يادم ميآيد گوشه يك روزنامه، آدرس محل تست، در ميدان انقلاب حوالي خيابان ابوريحان بيروني، دفتر(شكوفا فيلم) را نوشتم. همراه يكي از دوستانم فرداي آن روز براي تست رفتيم.
تا آن زمان چند جلسه كلاس بازيگري رفته بوديد؟
5 يا 6 روز كلاس رفته بودم، تكنيك خاصي هم تا آن زمان ياد نگرفته بودم،خلاصه ما رفتيم براي تست، در دفتر (شكوفا فيلم) نشسته بوديم، هيچ كسي هم ما را تحويل نميگرفت، همين طور نشستيم و عقربههاي ساعت هم جلو ميرفت، يهو يك نفر از داخل يكي از اتاقها بيرون آمد و گفت:«اينجا چيكار ميكنيد؟» گفتم:« به من گفتند براي تست بازيگري اينجا بيايم»گفت:«كي هستي شما؟» گفتم:«اسمم بهرام رادان است».
چند دقيقه بعد صدايم كردند داخل اتاق، چند مرد نشسته بودند،پشت سر هم سؤال ميكردند از سن و سال، كار و تحصيل و... پرسيدند، من هم مثل بچه مظلومها روي صندلي نشسته بودم و به سؤالات جواب ميدادم در نهايت هم گفتند: «برو»
چند روز بعد با من تماس گرفتند و باز به آن دفتر رفتم و اين پروسه رفت و آمد و گفتوگو چند مرتبه تكرار شد تا اينكه سه روز قبل از فيلمبرداري به من گفتند شما براي اين فيلم انتخاب شديد!
نمي دانستم نقشم درفيلم چيست. يك فيلمنامه دستم دادند، هرچه فيلمنامه را ميخواندم ميديدم بيشترين نقش و ديالوگ مرد اول فيلم متعلق به نقشي است كه گفتند من بايد بازي كنم تازه متوجه شدم نه تنها بازيگر يك فيلم شدهام كه نقش اول فيلم هم هستم، از آن زمان قصه سينماى من شروع شد.
بعد از آن فيلم، قرارداد فيلم ساقي را بستم، بعد فيلم آبي را قرارداد بستم كه البته آبي قبل از ساقي ساخته شد. بعد آواز قو،...
و اما جرقه اولي كه مرا سوق داد براي يادگيري و آموختن بازيگري به زماني برميگردد كه «زرشك زرين» را به فيلم «شورعشق» دادند، فيلمي كه من يكي از بازيگران آن بودم، ولي نميدانم چرا همه تصورشان اين بود كه اين «زرشك زرين» به من داده شده است!
اينقدر دوست و آشنا بهم گفتند:«آقا زرشك گرفتي» كه موجب شد يك تصميم جدي بگيرم، به جاي افسرده شدن براي يادگيري ترغيب شوم، رفتم و آموختم و هنوز هم ميآموزم.
خيليها ميگويند سينماي ما استار ندارد ولي خيليها نيز برعكس معتقدند كه استار هست، شما نظرتان در مورد استار در سينما و آيا در ايران هست يا نه چيست؟
اول اينكه آن افرادي كه ميگويند در ايران استار نداريم آنقدرها هم بيراه نميگويند، اما بهتر است بگوييم ما استارهايمان مختص ايران و در حد و اندازه آن است.سيستم استار بودن در ايران با كشورهاي ديگر فرق دارد، قدرتي كه ستارههاي هنر سينما در دنياي حرفهاي خود دارند با قدرت هنرمندان كشور ما متفاوت است، منظورم توان هنري هنرمندانه نيست، بلكه توجه و اجازه رشدي است كه به آنها داده ميشود.ولي به اين معنا نيست كه آنها ستاره يا استار دارند ولي ما نداريم، تفاوت مثل سمند با مرسدس بنز است،با توجه به اينكه ما توان و خلاقيت و علم مرسدس بنز ساختن را هم داريم ولي امكانات نداريم.
بازيگري و خلاقيت بازيگر چه ربطي به امكانات دارد؟
الان به شما ميگويم، اولين چيزي كه بازيگري نياز دارد اين است كه بپذيرند كه ستاره داشته باشيم. البته بازيگري با ستاره بودن دو مقوله جدا هستند، ستاره ممكن است بازيگري نباشد و بازيگر نيز امكان دارد ستاره نباشد.
در مدل جهاني، اين فضا نيز كم پيدا ميشود، بازيگر ستارههايي كه هم بتوانند بازي كنند و هم ستاره باشند.
زمان دريافت سيمرغ دوم از جشنواره فجر وقتي داشتند نام برترين بازيگر نقش اول مرد را ميخواندند قبل از بردن نام فرد برگزيده همه سالن يك صدا ميگفتند «بهرام رادان»،شكي نبود كه بر سن ميرويد از آن روز و حال و حسش بگوييد؟
مطمئن بودم كه نامم برده ميشود و البته خيلي خيلي ناراحت بودم كه بازي خوب بچههاي ديگر فيلم سنتوري كه بخاطر آن سيمرغ ميگرفتم ديده نشده بود.
سنتوري عالي بود...
گريم فوق العادهاي در سنتوري داشتم، گريم چهرهام در صحنههاي اعتياد عالي بود، با اينكه گريمورمان جوان بود ولي بهترين كاري كه ميشد براي آن كاراكتر طراحي و اجرا كرد، صدا و تصوير فيلم هم عالى بود.
البته گريم با بازي شما خيلي هماهنگ بود...
تأكيد من هم براين است كه همه اين عوامل در كنار بازيگري ديگر هنرپيشگان دست در دست هم يك فيلم را تشكيل ميدهد و اگر يك فيلم ميدرخشد به خاطر پيوند محكم و چيدمان درست است،هرچند قصه سنتوري شايد آنقدرها هم تازه نبود ولي كارگردانياش هوشمندانه بود.
حالا بد نيست برگرديم به بچگي هايتان به آن روزها كه گفتيد خيلي بازيگوش بوديد و هيجان نفس زندگي تان بود،از آن روزها كه انگار اين جنون آني كه از آن ميگوييد راز موفقيت و ويژگي بازيگريهايتان شده است...
بچه كوچك خانواده بودم كه از ديوار بالا رفتن كمترين بازيگوشيم بود. آن روزها عاشق اين بودم كه خرابهها را آتش بزنم.
چرا خرابهها را آتش ميزديد؟
احساس قدرت ميكردم. آتش برافراشته كه ميشد،ديده ميشد و من اين ديده شدن را دوست داشتم.
شايد اگر نگاه روانشناسي به ماجرا داشته باشيم دوست داشتي ديده شويد...
بله! ديده شدن كارم برايم جذاب بود، سرگروه پسر بچههاي محل بودم، همه ميآمدندو با هم خرابهها را آتش ميزديم و فرار ميكرديم.
نه! (با تأكيد) فرار ميكردم، فقط ميشنيدم، صداي آدمهايي كه آب ميبرند تا آتشي كه برافراشته بوديم را خاموش كنند.حس ميكردم در آن لحظه يك اثري برزمان گذاشته ام. نميدانم، الان كه دارم اين توضيحات را ميگويم درست همين لحظه دارم به اين جوابها فكر ميكنم و تا امروز فكر نكرده بودم كه چرا من خرابهها را آتش ميزدم.
شايد براي اينكه به گفته خودت يك اثر برجا بگذاري،آن زمان با آتش زدن خرابهها اثر ايجاد ميشد و بعد اين مسير طي شد و از 19 سالگي به جايي رسيديد كه با نفش آفريني اثرگذار باشيد، شايد آن آتش افروزيها شروع حركت در مسير تكاملي رسيدن به ستاره شدن بود...
خب آره.
اين سؤال پاسخش اين نبود كه تأييد يا تكذيب كنيد (خنده)
شايد هم زمان داشتم فكر ميكردم كه بله خوب اين هم هست، چون هميشه به گونهاي ليدر بودم. در بچگي گروه تشكيل ميدادم،درمدرسه اغلب مبصر بودم، سربازي كه رفتم گفتند چه كسي خطش خوب است گفتم:«من» و شدم منشي فرمانده...
از 19 سالگي آنقدر ديده شدهايد آن هم در ابعاد زياد. در وسعت پرده سينمای جهان هنوز هم دوست داريد ديده شويد؟
دوست دارم يك جاهاي جديدتري ديده شوم.
يعني كجا ديده شويد؟
منظورم از جاهاي جديدتر در موقعيتهاي جديدتر است. هميشه به آن نمايش موزيكال ذهني خودم فكر ميكنم.
چرا تئائر نه؟
تئاتر هم بله. ولي هنوز هيچ نمايشنامهاي جرقهاي براي حضور در فضاي تئاتر برايم ايجاد نكرده است.
شما با اكران پل چوبي از سفر غربت به وطن بازگشتيد، فيلمي كه سه سال اكرانش متوقف بود، فيلمي كه گذشته را به آينده وصل ميكرد و شما هم با پل چوبي از ديار دور به وطن بازگشتيداز بازی در پل چوبی بگویید.
در پل چوبي اصلاً بازي حرف اول را نميزد، من با تأكيد ميگويم كه بازي نكردنم در پل چوبي به قصد بود.نمي خواستم تماشاگر بازي مرا ببيند ميخواستم حرفم را بشنود.امير، كارآكتر امير را دوست داشتم، امير نماد كامل يك مرد ايراني است، يك مرد ايراني با تمام شك هايش، باتمام عشق ديوانه وار خود...امير از آن كارآكترهايي است كه هميشه دوستش خواهم داشت
دیالوگ در انتخاب یک فیلمنامه چقدر برایتان مهم است؟
خيلي مهم است. هرچقدر پيچ و مهره ديالوگها محكمتر باشد براي من فيلم دوست داشتنيتر است.البته زماني نيز انتخابها برگرفته از شرايط است. مثلاً بعد از بازگشتم به ايران در شهريور ماه امسال تنها ميخواستم دريك فيلم حضور پيدا كنم، زيرا آنقدر «بيخودي گويان»گفته بودند كه ديگر بازي نميكند، ديگر نميتواند بازي كند، اصلاً به ايران باز نميگردد... كه برگشتم كه بگويم بازي ميكنم، نرفتهام كه بمانم و...
بعضي موقع شرايط بر علايق حاكم ميشود.
به محض بازگشت به ايران،همان شب رفتم سر ضبط يك فيلم، فيلم شايد براي حضور در آن، انتخاب برگرفته از يك فكر دقيق و همه جانبه به اثر نبود تنها ميخواستم به سينما بازگردم و بگويم كه برگشتم و قرار نبود بروم و بمانم.
چرا برگشتيد؟ اصلاً چرا رفتيد؟
بايد ميرفتم، هميشه دوست داشتم مدتي زندگي در غربت را تجربه كنم.به نظرم مردي كه غربت را در هيچ كجاي زندگيش تجربه نكرده باشد، چند تكه از پازل مردانهاش كم است.
غربت يعني چي؟ چه چيزي به شخصيت شما در زاويه مثبت اضافه ميكند؟
با آدم ناآشنا زندگي ميكني، دوراز مادر و پدر...استخوان هايت سفت ميشود. زندگي در غربت سخت است، غربت سخت است، 5،6 ماه كه از رفتن و غربت نشين شدن ميگذرد تازه سختي هايش خودنمايي ميكند، بعد از اين زمان تازه متوجه ميشوي كه افسردگي داره مياد.
همين الان از در خانهتان خارج شويد همه شما را ميشناسند، بايد با دهها نفر سلام واحوالپرسي كنيد، ولي در غربت شناس نيستيد، ناشناسيد،از دنياى چهره بودن در حد يك ستاره ورفتن به دنياي ديگر و در فضاي آدم عادي به روزهاي قبل از 19 سالگي كه چهره نبوديد، تجربه قرار گرفتن دراين فضا…
خوبه حس خوبيه. معتقدم بايد سختي كشيد تا چيزي را به دست آورد و براي پيدا كردن آن شخصيت، براي اينكه باور كنم همه دنيا همين چهارديواري محدود من نيست، بايد ميرفتم، بايد ميرفتم و غربت را تجربه ميكردم، رفتيد، الان چه داشتههايي ازاين زندگي در غربت همراه زندگي شما شده است؟
فكر ميكردم، جدا از درسي كه در غربت خواندم، آن فضا به نوبه خود براي من يك دانشگاه زندگي بود، بخصوص در كشوري كه آدمهايي با چند فرهنگ زندگي ميكنند. زندگي كردن در كنار آنها و دقيق نگاه كردن به فرهنگهاي مختلف و آدمهاي گوناگون كه در يك فضا كنار هم جمع شدهاند و همزيستي آرامي را با هم دارند. آنجا چگونه با هر فردي رفتار كردن را ميآموزي.
رفته بوديد كه ديگر برنگرديد؟
نه! رفتم زندگي در غربت را تجربه كنم.از اولين روزي كه رفتم گفتم: « امروز ميروم و سال ديگر شهريور ماه بازمي گردم و برگشتم. »
حال اگر به گفته خودتان رفته بوديد كه شهريور امسال بازگرديد اما تغييراتي در شرايط كشور ايجاد نميشد و يا از زاويهاي ديگر تغييراتي هم كه ايجاد ميشد دلخواه شما نبود باز بر ميگشتيد؟
(خنده) خوب اگر شرايط مناسب نبود اين شرايط بود كه بر تصميم من سايه ميانداخت و آن زمان مثل اين روزها كه تنها يك اميد و روزنه به بهتر شدن مرا به وطن بازگرداند برنمي گشتم.
بد نيست كمي از قبل از اين يك سال نبودنتان بگوييد، چه شد كه گذشته از خواستن تجربه غربت تصميم به رفتن گرفتيد؟
جامعه روز به روز وضعيت سختتري را تحمل ميكرد، . فضاي بياعتمادي در جامعه ايجاد شده بود، اين فضاي بياعتمادي خرد و ريز و آهسته به كل اجتماع تسري داده شد، تا جايي كه آن ماههاي آخري كه ايران بودم جامعه كاملاً يك جامعه خاكستري بود. آنقدر خاكستري كه احتياج به دود نداشت، وقتي در خيابان قدم ميزدي هيچ اميدي را در چهره هيچ فردي نميديدي، ذوقي در چهره مردم نبود ولي اين روزها اميد هست و اين اميد به حتم فضا را تغيير خواهد داد و اميد تنها ثروت انسان است، ببينيد شما ثروت، زيبايي، خانواده و... را ازدست ميدهيد درحالي كه هيچ كدام اين اتفاقات مسببش شما نيستيد، ولي روزي كه اميدتان را ازدست بدهيد مسبب از دست دادن اميد خود شما هستيد.
اميد را هم ميتوانند از شما بگيرند؟
نه! اميد را نميتوان از كسي گرفت.
چرا؟
به همان دليل كه ٢٧سال نتوانستند اميد را از نلسون ماندلا بگيرند. اميد را ميشود از آدمهاي ضعيف گرفت. گرفتن اميد بستگي به ميزان توان و قدرت انسانها دارد. انسانهاى بزرگ با اميد نه تنها ماندند كه اميد را به قلب جامعه هديه كردند و درنهايت هم به هدف خود رسيدند.
اصولاً من به پديده اميد و داشتن اميد در زندگي اعتقاد دارم. اميد مهمترين موهبت و ثروت يك انسان است.
گفتيد در كانادا درس خوانديد و اين يك سال در كنار تجربه زندگي در غربت علم اندوزي هم كرديد، چه خوانديد؟
مدتي كه كانادا بودم شش ماه متد «اكتينگ» آكادميك خواندم، بخصوص در تئاتر با يادگيري شيوههاي حفظ ديالوگ به زبان انگليسي كه مثل يك سد در زندگيم بود، ميخواستم آن را بشكنم و فكر ميكنم شكستم.بعد از آن يك فيلم مستند در كانادا ساختم به نام (رؤياي شهرت) كه سوژهاش در آنجا در ذهنم شكل گرفت. شاهد آن بودم كه در آنجا جوانها چگونه اخبار هنرمندان مورد علاقه خود را دنبال ميكنند تا شايد يك روزي هم خودشان ستاره شوند. حال بعضي مواقع به آرزوي خود ميرسيدند و بعضي مواقع هم نه. ولي اين شهرت مختص بازيگري نيز نيست،اساساً عشق به شهرت در نهاد انسان است. تشويقی كه در فضاي شهرت از هم نوعهاي خود ميگيريد برگرفته از شهرت در جامعه است و انرژي رسيدن به خيلي اهداف را ايجاد ميكند.حال اگر اين شهرت در فضاي بازيگري باشد شرايط خاص خود را دارد. وقتي يك بازيگر ستاره ميشود يك بازيگر معمولي يعني تمام شده است و خيلي سخت و مهم است كه از فضاي بزرگ شهرت خود توان خداحافظي داشته باشيد.
با اين تازههاي علمي كه دراين يك سال آموختيد از اين به بعد از بهرام رادان بازيهاى خيلي متفاوتي را ميبينيم؟
تأثير زیادی خواهد داشت،ولي اين تأثير را از فيلم بعدي كه بازي خواهم كرد سعي ميكنم نشان دهم، اين اولين فيلم بعد از بازگشتم تنها يك بازگشت به فضاي سينما بود. البته به پيشنهاد كارها و كارآكترهايي كه در قالب آن بايد قرار بگيرم نيز بستگي دارد.بعضي از كارآكترها نياز دارند كه براي خلقشان از ابزارهاي بيشتري براي به تصوير كشيدنشان استفاده شود ولي اين فضا در دنياي همه كارآكترها لزوماً مورد استفاده نيست.
يك سؤال، شما رفتيد بعد از يكسال كاملاً هم در دياري كه نام غربت داشت ولي ديگر مكان زندگي دائمي شما شده بود، جايي نزديك به مهد و دنياي بزرگ و حرفهاي سينما؛ هاليوود ساكن شديد چرا وارد دنياي هاليوود نشديد؟
نميشد. آنقدر ساده نيست، پيشنهاداتي كه ميشود بايد از همه نظر بررسي كني چون ما با معيارهاي ايران كار ميكنيم.
خب چرا معيارهاي ايران؟
نه! من هيچوقت نرفتم كه برنگردم!
خيليها رفتند كه اينجا ستاره بودند و بازيگري موفق، ولي در دنياي بزرگ سينماي جهان غرق شدند و ديگر آنقدر ستاره نيستند كه در ديار خود بودند.در كشور خودت يك شاه ماهي هستي در يك رودخانه ولي در غربت و هاليوود يك ماهي هستي در يك اقيانوس.البته ترس از اين ماهي شدن در اقيانوس ندارم، اگر يك پيشنهاد خوب با معيارهاي ايراني بودنم وجود داشته باشد قبول ميكنم.
«عشق آن است كه حالت خوب باشه » اين يك ديالوگ چند كلمهاي در فيلم «پل چوبي» است فيلمي با بازي شما كه اكنون بر پرده سينماهاست و من الان ازشما ميپرسم:«اكنون كه برگشتيد به وطن به جايي كه اينقدر عاشقانه از آن ميگوييد،حالت خوبه؟»
نه! در فضاي حرفهاي نه! سينماي ايران هنوز كار دارد كه خوب شود، خيلي كار دارد! محدوديتها، مشكلات، كمبودها و... وجود دارد ولي ميسازيمش، ما خرابهها را ميسازيم، با هم و در كنار هم.
:: موضوعات مرتبط:
اخبارسینما ,
,
:: برچسبها:
ناگفته های بهرام رادان بعد از برگشت به ایران ,
:: بازدید از این مطلب : 535
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0